تبلیغات متنی
آزمون علوم پایه دامپزشکی
ماسک سه لایه
خرید از چین
انجام پروژه متلب
حمل خرده بار به عراق
چت روم
ایمن بار
Bitmain antminer ks3
چاپ ساک دستی پلاستیکی
برتر سرویس
لوله بازکنی در کرج
شهر رمان

شهر رمان
وبلاگدهی رایگان
آمارگیر
تعداد آنلاین : 0
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
هفته گذشته : 1
ماه گذشته : 1
سال گذشته : 25
بازدید کل : 56
کل مطالب : 9
نظرات : 0

مامان به اتاقم اومد : بدو بدو اومدن . بيا پايين . از پله ها پايين رفتم و به كسايي كه پايين بودن و فك كنم خانواده كامران بودن نگاه كردم . يك دختر با مانتوي تنگ و كوتاه كه بهش ميخورد ۱۵ سالش اينا باشه وارد شد . قيافش داد ميزد خيلي مغروره . سريع رفتم پايين و به خانواده اش سلام كردم .  دست مادرشو بوسيدم اما به پدرش فقط سلام كردم و اونا رو دعوت به نشستن كردم . مادر كامران كه بهش ميخورد ۵۰ سالش اينا باشه با مهربوني گفت : ماشالله چه عروس خوشگلي دارم من .

با خجالت سرمو پايين انداختم و فتم ممنون . بعد اونا يك پسر خيلي خوشتيپ و جيگر اومد . واي خدا اين فرشته است ؟ چشاي عسلي با هيكل خيلي خوشگل.   لب و دهان متوسط و خوشگل با موهاي قهوه اي فشن ! بعد از سلام كردن به مامان و جميل و نيما اومد سمتم . دستش يك دسته گل خيلي بزرگ و شيريني بود . لبخند چندشي زد و گفت سلام خانمي . خوبي ؟‌اصلا از طرز حرف زدنش خوشم نميومد . لبخندي زوريكي زدم و سلا كردم  . گل و شيريني رو به طرفم گرفت و با شيطنت گفت تقديم به شما خوشگله . زير لب خيلي اروم طوري كه خودمم نشنيدم تشكر كردم . خيلي اروم خنديد و سرشو اورد دم گوشم . بوي عطر فوق العادش تو بينيم بود . دم گوشم با حالت چندشي گفت : بعدا جبران ميكني خانومي ! منظورشو گرفتم . منم اروم جوري كه كسي نفهمه گفتم زهي خيال باطل . لبخند رو لبش ماشيد . با نگاهي پيروزمندانه بهش زل زدم . رفت و نشست . من رفتم داخل اشپزخونه و چايي ريختم . دلم ميخواست يه ذره كامرانو اذيت كنم براي همينم تصميم گرفتم اخر از همه به كامران چايي بدم . ليوانشمم گوشه ي سيني گذاشتم تا به اون بيافته . بعد تو اون ليوانه رو پر نمك كردم و كمي هم فلفل زدم . هه هه ! بعد به سمتشون رفتم . اول از همه به بقيه تعارهف كردم اما از شانس گندم چايي كامرانو خواهرش برداشت . به من نگاهي كرد و لبخند زد . منم لبخند مصلحتي زدم و چايي اخر رو به سمت كامران گرفتم خواستم برم كه در گوشم گفت :‌چايي هاتم مثا خودت خوشگله و خوردن داره . سرخ شدم . یه اخم تحویلش دادم ورفتم تا بشينم كه ديدم همه جا پره . فقط كنار كامران خالي بود . جميل با چشم و ابرو اشاره كرد پيش اون بشينم . به زور پيشش نشستم . سنگيني نگاهشو حس ميكردم . خواهرش با قيالفه اي در هم چايي رو ميخورد . بيچاره . تقصير خودشه نبايد براي داداشش رو بر ميداشت . بعد از كمي پذيرايي در مورد عروسي صحبت كردن  و در مورد مهريه . مهريه ام ۴۰۰۰ سكه بود . اوه چه خبره ! بعد جميل رو به من كرد و گفت اوين با كامران خان برو تو اتاقت صحبت هاتونو بكنيد . به ناچار پاشدم و خودم جلو رفتم .  در اتاقمو باز كرد اونم وارد شد و روي صندلي ميز كامپيوترم نشست . من هم روي تختم . كمي در سكوت سپري شد كه گفت : چرا ساكتي خوشگله؟

- نمیخوام صدای نحستو بشنوم .

- اوه اوه چه بي ادب . اما نترس ازدواج كه كنيم خودم ادبت ميكنم !

- خفه شو کاري نميتوني بكني . اگه من جواب بله ندم چي ؟

- بايد بدي ! مجبوري . من كلي پول به بابات دادم . تو رو خرديدم .

-ساكت باش ! مگه من كالام . جميل هم بابام نيست . مي فهمي ؟

بغضم گرفته بود اما گریه نکردم . نه ! نباید غریرم خرد بشه .

اومد كنارم رو تخت نشست . نگاهشو روی بازو های برهنم چرخوند و بعدم رو اجزای صورتم . نگاهش رو لبام ثابت موند . زیر لب گفت : تو خیلی خوشگلی ! هیچ مردی نمیتونه خودشو در برارت کنترل کنه . وقتی ازدواج کنیم حسابی از خجالتت در میام .

بعدم زد زیر خنده . بغضم شکست . اشکی از گوشه ی چشمم روی گونم چکید . اما پاکش کردم . نمیذارم مسخرم کنه .

 با عصبانیت بلند شدم و به سمت در رفتم که خودشو بهم رسوند . با هم دیگه رفتیم پایین .

روی مبل نشست و منم با فاصله پیشش نشستم . جمیل پرشید : پسرم ، چی شد ؟

کامران نگاه چندشی بهم انداخت و گفت : خب معلومه ، به نتیجه رسیدم .

صدای دست زدن بلند شد . به زور لبخندی به جمع زدم . خدایا ! بچه که بودم هی به عروسیم فک میکردم . با خودم میگفتم حاظرم شوهرم هر کسی باشه اما دوسم داشته باشه . پس چرا برعکس شد ؟

 

  موضوعات مرتبط: رمان چرا من بايد اجباري ازدواج كنم ؟ ( نوشته ي خودم ) ,

برچسب ها : ,

[ جمعه 6 شهريور 1394 ] [ 18:58 ] [ ترنج ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

میدونی چرا بین انگشتای دست فاصلست ؟ چون یه روزی میاد که این فاصله پر میشه
آرشيو مطالب
امکانات وب