تبلیغات متنی |
شهر رمان | ||
مامان به اتاقم اومد : بدو بدو اومدن . بيا پايين . از پله ها پايين رفتم و به كسايي كه پايين بودن و فك كنم خانواده كامران بودن نگاه كردم . يك دختر با مانتوي تنگ و كوتاه كه بهش ميخورد ۱۵ سالش اينا باشه وارد شد . قيافش داد ميزد خيلي مغروره . سريع رفتم پايين و به خانواده اش سلام كردم . دست مادرشو بوسيدم اما به پدرش فقط سلام كردم و اونا رو دعوت به نشستن كردم . مادر كامران كه بهش ميخورد ۵۰ سالش اينا باشه با مهربوني گفت : ماشالله چه عروس خوشگلي دارم من . با خجالت سرمو پايين انداختم و فتم ممنون . بعد اونا يك پسر خيلي خوشتيپ و جيگر اومد . واي خدا اين فرشته است ؟ چشاي عسلي با هيكل خيلي خوشگل. لب و دهان متوسط و خوشگل با موهاي قهوه اي فشن ! بعد از سلام كردن به مامان و جميل و نيما اومد سمتم . دستش يك دسته گل خيلي بزرگ و شيريني بود . لبخند چندشي زد و گفت سلام خانمي . خوبي ؟اصلا از طرز حرف زدنش خوشم نميومد . لبخندي زوريكي زدم و سلا كردم . گل و شيريني رو به طرفم گرفت و با شيطنت گفت تقديم به شما خوشگله . زير لب خيلي اروم طوري كه خودمم نشنيدم تشكر كردم . خيلي اروم خنديد و سرشو اورد دم گوشم . بوي عطر فوق العادش تو بينيم بود . دم گوشم با حالت چندشي گفت : بعدا جبران ميكني خانومي ! منظورشو گرفتم . منم اروم جوري كه كسي نفهمه گفتم زهي خيال باطل . لبخند رو لبش ماشيد . با نگاهي پيروزمندانه بهش زل زدم . رفت و نشست . من رفتم داخل اشپزخونه و چايي ريختم . دلم ميخواست يه ذره كامرانو اذيت كنم براي همينم تصميم گرفتم اخر از همه به كامران چايي بدم . ليوانشمم گوشه ي سيني گذاشتم تا به اون بيافته . بعد تو اون ليوانه رو پر نمك كردم و كمي هم فلفل زدم . هه هه ! بعد به سمتشون رفتم . اول از همه به بقيه تعارهف كردم اما از شانس گندم چايي كامرانو خواهرش برداشت . به من نگاهي كرد و لبخند زد . منم لبخند مصلحتي زدم و چايي اخر رو به سمت كامران گرفتم خواستم برم كه در گوشم گفت :چايي هاتم مثا خودت خوشگله و خوردن داره . سرخ شدم . یه اخم تحویلش دادم ورفتم تا بشينم كه ديدم همه جا پره . فقط كنار كامران خالي بود . جميل با چشم و ابرو اشاره كرد پيش اون بشينم . به زور پيشش نشستم . سنگيني نگاهشو حس ميكردم . خواهرش با قيالفه اي در هم چايي رو ميخورد . بيچاره . تقصير خودشه نبايد براي داداشش رو بر ميداشت . بعد از كمي پذيرايي در مورد عروسي صحبت كردن و در مورد مهريه . مهريه ام ۴۰۰۰ سكه بود . اوه چه خبره ! بعد جميل رو به من كرد و گفت اوين با كامران خان برو تو اتاقت صحبت هاتونو بكنيد . به ناچار پاشدم و خودم جلو رفتم . در اتاقمو باز كرد اونم وارد شد و روي صندلي ميز كامپيوترم نشست . من هم روي تختم . كمي در سكوت سپري شد كه گفت : چرا ساكتي خوشگله؟ - نمیخوام صدای نحستو بشنوم . - اوه اوه چه بي ادب . اما نترس ازدواج كه كنيم خودم ادبت ميكنم ! - خفه شو کاري نميتوني بكني . اگه من جواب بله ندم چي ؟ - بايد بدي ! مجبوري . من كلي پول به بابات دادم . تو رو خرديدم . -ساكت باش ! مگه من كالام . جميل هم بابام نيست . مي فهمي ؟ بغضم گرفته بود اما گریه نکردم . نه ! نباید غریرم خرد بشه . اومد كنارم رو تخت نشست . نگاهشو روی بازو های برهنم چرخوند و بعدم رو اجزای صورتم . نگاهش رو لبام ثابت موند . زیر لب گفت : تو خیلی خوشگلی ! هیچ مردی نمیتونه خودشو در برارت کنترل کنه . وقتی ازدواج کنیم حسابی از خجالتت در میام . بعدم زد زیر خنده . بغضم شکست . اشکی از گوشه ی چشمم روی گونم چکید . اما پاکش کردم . نمیذارم مسخرم کنه . با عصبانیت بلند شدم و به سمت در رفتم که خودشو بهم رسوند . با هم دیگه رفتیم پایین . روی مبل نشست و منم با فاصله پیشش نشستم . جمیل پرشید : پسرم ، چی شد ؟ کامران نگاه چندشی بهم انداخت و گفت : خب معلومه ، به نتیجه رسیدم . صدای دست زدن بلند شد . به زور لبخندی به جمع زدم . خدایا ! بچه که بودم هی به عروسیم فک میکردم . با خودم میگفتم حاظرم شوهرم هر کسی باشه اما دوسم داشته باشه . پس چرا برعکس شد ؟
موضوعات مرتبط: رمان چرا من بايد اجباري ازدواج كنم ؟ ( نوشته ي خودم ) , [ جمعه 6 شهريور 1394 ] [ 18:58 ] [ ترنج ]
|
|
|