تبلیغات متنی |
شهر رمان | ||
همون موقع مادر كامران به سمتم اومد . دستش يك جعبه ي مخملي صورتي بود . با ديدنش از جام پاشدم . لبخندي زد و جعبه را به سمتم گرفت . با همون لبخند دلنشين گفت : اين انگشتر مال توئه .البته بايد خودتون فردا با كامران بريد حلقتون رو بخريد اما بازم اينم هديه ي من به توئه . در جعبه را باز كردم . يك انگشتر خيلي خوشگل كه روش الماس كار شده بود . خيلي قشنگ بود . لبخندي زدم و بغلش كردم و گفتم : ممنون ! - خواهش ميكنم عزيزم . از اين به بعد ديگه عروس خودمي . نبايد يك هديه برات بگيرم ؟ همه خنديدن . سنگینی نگاه کامران رو حس میکردم . پسره ی هیز ! وقتي خواستم برن كامران به سمتم اومد . در گوشم گفت : فردا ساعت ۱ اماده ای ، تولد دوستم میلاده . باید باهام بیای . پوزخندی زدم و گفتم بمن با تو هیچ گوری نمیام . اونم پوزخندی زد و گفت : من به بابات گفتم . مجبوری ببای ! از این به بعد زن منی ! هر کاری بهت بگم میکنی خوشگله ! بعدم از در رفت بیرون . پسره ی اشغال ! اخه چرا من باید با این چشم چرون برم بیرون ؟ هنوز که عقد نکردیم ؟
خيلي خسته شده بودم . روي مبل نشستم . همون موقع جميل گفت : فردا با كامران ميري بيرون . ميخوام به خودت حسابي برسي تا يه موقع از انتخابش پشيمون نيشه . با عصبانيت بهش زل زدم كه اونم لبخندي اندازه ي دهن غول بهم زد . بعد از شام شب بخير گفتم و رفتم تو رختخوابم . تو رختخواب با خودم فكراي جور و جور ميكردم . گوشيم زنگ خورد . يه شماره ي ناشناس بود . فضوليم گل كرد و جواب دادم : - بله ؟ صداي جذاب و دختر کشش تو گوشم پيچيد : سلام عزیزم ، چطوری ؟ اه لعنت بهت که حتی الانم دست از سرم برنمیداری . با حرص گفتم : شمارمو از کجا اوردی ؟ - "بابات " ( بابات رو با تمسخر گفت ) بهم داد .فقط خواستم یاداوری کنم خانومی . میدونستم که نمیتونم نه بیارم چون مجبور بودم . همه زندگیم روی اجبار بود . بدون اینکه چیزی بگم ، قطع کردم . نتونستم خودمو کنترل کنم . گریم گرفت . صدای هق هقم بلند شد که سرمو تو بالشت فرو کردم . انقدر گریه کردم که نفهمیدم چی شد و به خواب سنگینی فرو رفتم .
.......................................................... صبح با صداي زنگ ساعت پا شدم . ساعت ۱۲ بود . خوبه يكم وقت دارم تا اماده شم. رفتم دستشويي و دست و صورتمو شستم . موهامو شونه كردم و جمع كردم . به خواسته ي جميل بايد خودمو حسابي خوشگل كنم . البته از ارايش غليظ خوشم نمي اومد . يك رژ لب صورتي ملايم زدم با خط چشم و كمي ريميل . با اين كه ارايشم خيلي كم بود اما بازم خوب شده بود . شلوار لي مو با يك مانتوي فيروزه اي كه تا زير زانوم بود پوشيدم . يك شال فيروزه اي هم انداختم . كيفمو بر داشتم و رفتم پايين . جميل و نيما و مامان داشتن صبحانه ميخوردن . حتما تازه بيدار شده بودن . به سمتشون رفتم و سلام كردم . جميل بدون اين كه جوابمو بده گفت :اينم ارايشه تو كردي ؟ - اخه من از ارايش زياد خوشم نيمياد . جميل نوچ نوچي كرد و چاییش رو هروت کشید. كفش هاي پاشنه بلند سفيدمو پوشيدم و رفتم پايين . نگاهي به ساعت مچيم انداختم . ساعت 1بود. همون موقع ماشینش که یه بی ام وه مشکی بود جلوم وایساد . چقدر اين بشر وقت شناسه ! با دیدنم پرید بیرون و بدون اینکه سلام کنه ، گفت : برو تو ماشین . باشه منتظر بودم تو بگی . سوار شدم و درو بهم کوبیدم . بین راه هیچی نمیگفت . منم ترجیح دادم سکوت کنم . چند دقیقه گذشته بود که گفتم : کجا داریم میریم ؟ - میریم بازار . -چرا بازار ؟ - مگه نمیخوایم لباس عروس و حلقه بخریم ؟ بعدشم باید یه لباسم واسه امشب بگیری . - اما من لباس نمیخوام . با خودم اوردم . - روی حرف من حرف نمیزنی ، فهمیدی ؟ دیگه لال مونی گرفتم . بحث کردن با این فایده نداره . نیم ساعت بعد جلوی یه پاساژ نگه داشت . پیداه شدم . داشتيم از خيابون رد ميشيديم كه يه ماشين ۲۰۶ قرمز جلوي پامون پيچيد . توش چند تا پسر فشن نشسته بودن . راننده كه پسر جووني بود گفت :خوشگلم . بپر بالا . بهت خوش ميگذره .
قلیم تند تند میزد . تا حالا پسرا زیاد تیکه انداخته بودن اما نمیدونم این دفعه چرا بیشتر از بقیه ی وقتا ترسیدم ؟ به کامران نگاهی کردم . از عصبانیت دستشو مشت کرده بود . رفت سمت ماشنيش . در سمت راننده رو باز كرد و پسره رو كشيد بيرون : بزنم صورتتو بيارم پايين؟ فهميدم اوضاع خيته . رفتم سمت كامران و گفتم :كامران بس كن . تو رو خدا بيا بريم . كامران سرم داد زد :ولم كن ! بزار حساب اين اشغالو بزارم كف دستش . پسره با تته پته گفت : اقا .. تو رو خدا ... غلط کردم ! دیگه از این غلطه نمیکنم . با دستای ظریفم بازوی محکم و مردونه کامران و گرفتم و گفتم : ولش کن . بیا بریم . انقدر زور زدم که کامران پسره رو پرت کرد رو اسفالات و اومد اینور . پسره هم زد به چاک .
دنبالش تند تند رفتم سمت پاساژ به طرف يك مغازه ي جواهر فروشي رفتيم . كامران رو به يك مرد پير عينكي گفت : سلام . پیر مرد نگاهی به ما دو تا انداخت و گفت : سلام پسرم ، حلقه میخواستین ؟ کامران گفت : میشه گرون ترین هاش رو نشونمون بدین ؟ پیرمرده تعجب کرد . ابروهاش رو برو بالا و گفت : باشه الان میارم . و رفت پشت ویترین . گفتم : نیازی نیست حلقمون گرون باشه . قدم با اون کفشا به زور تا شونش میرسید . نگاهی بهم اانداخت و گفت : من میگم چی لازه چی نیاز نیست . نخیر ! نمیشه رو حرف این حرف زد .
پیرمرده چند تا حلقه رو اورد و گذاشت جلومون . نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم . همشون قشنگ بودن . کامران یکی از خوشگل ترین هاشون رو برداشت و گفت : نظرت چیه ؟ جنس حلقه از طلا بود و روش با الماس کار شده بود . حدس زدم از بقیه گرون تر بشه اما خیلی خوشم اومده بود . گفتم : خیلی قشنگه . گفت : همینو بگیریم ؟ سرمو به نشونه ی اره تکون دادم . حلقه رو که گرفت از جواهر فروشی زدیم بیرون . گفت : حالا باید بریم لباس شبت رو بگیریم . رفتیم طبقه ی بالا. پشت یکی از ویترین ها وایساد وبه یه لباس اشاره کرد . به لباسي كه اشاره ميكرد نگاه كردم . معرکه بود . یه لباس ابی که روی قسمت سینه ش سنگ کار شده بود و استین هم نداشت . یه شال هم باهاش بود که روی شونه ها رو بپوشونه . - قشنگه . همينو بخريم . - باشه بيا برو پرو كن . رفتيم داخل مغازه و كامران رو به دختر فروشنده كه خيليم بد حجاب بود گفت : اون لباس لطفا و به لباس اشاره كرد . دختره با عشوه لباسو گرفت سمتم . رفتم تو پرو و تنم كردم . خيلي قشنگ بود . اندازه ي اندازه بود . كامران رو صدا كردم . اومد تو . چند لحظه بهم خيره شد . انگار خيلي خوشش اومده بود از لباسه . گفت :به نظرم قشنگه . اگه میخوای همینو بگیر . سرمو به معني اره تكون دادم . -باشه درش بيار بيا بيرون حساب كنيم . لباسو در اورد و رفتم بيرون اما با ديدن صحنه اي كه جلوم بود شاخ در اوردم . دختره داشت به كامران نگاه ميكرد و با ناز بهش چيز هايي ميگفت كامرانم ميخنديد . تا منو ديد سريع خودشو جمع كرد و لباسو حساب كرد . اخر سر دختره با نفرت نگام كرد منم با پوزخندي نگاش كردم و از پاساژ زدم بيرون . بعد رفتیم که لباس عروس رو بگیریم . لباس عروسم خیلی قشنگ بود اما خوشحال نبودم . انتظار داشتم یه روزی با عشقم لباسم رو بخرم اما نشد ! حتی حاظر بودم که تو شب عروسیم گونی بپوشم اما پیش عشقم باشم . اما حالا .... ساعت 6 و نیم بود که کامران گفت : دیگه باید بریم . تا برسیم ساعت هفته .
تو ماشين حرف خاصي نزديم . فقط كامران گفت : اوين . اون جا رفتيم فقط دنبال خودم مياي . اگه پسري بهت پيشنهاد رقص داد به جر خودم قبول نميكني . با پسرا دست نميدي . منم قبول كردم . خودم اينجوري راحت تر بود ن . اونجا که رسیدیم حالم داشت از محیط بهم میخورد . یه پارتی بود . دختر پسرا تو هم میلولیدن . خيلي بد بود . كامران به من نايلون لباسو داد و گفت برم تو اتاق بالا عوض كنم كه همون موقع يه پسر اومد پيشمون . با كامران مردونه دست داد و سلام كرد . دستشو اورده بود جلو كه با من دست بده و لبخند چندشی بهم زد .كه منم فقط سلام كردم و دست ندادم . اون شوكه شد اما سريع خودشو جمع كرد . رفتم بالا تا لباسمو غوض كنم . لباسمو پوشيدم شال هم انداختم رو شونه هام . دوباره اومدم پايين كه ديدم دست كامران يه ليوان مشروبه يه دختره هم نشسته رو پاش و دارن ميخندن . سريع به سمت كامران رفتم و گفتم :كامران مشروب نخور . شب نميتوني رانندگي كني. با چشاي خمارش بهم زل زد و گفت : نترس ميتونم . پوفي كشيدم و گفتم :گوشيتو بده زنگ بزنم مامانم بگم اينجام . گوشيشو از جيبش در اورد و داد بهم . رفتم اتاق بالا كه توش يه تخت دو نفره هم بود .
سعي داشتكم تماس بگيرم اما اشغال بود . اه ! لعنت به اين شانس ! همون موقع كامران اومد تو اتاق و با چشاي خمارش بهم نگاه كرد . خیلی ترسیدم . میدونستم الان تو حال خودش نیست و هر بلایی میتونه سرم بیاره . شونه هامو بیشتر پوشوندم و سرمو انداختم پایین . گوشیش رو بهش دادم و تشکر کردم و داشتم از اتاق بیرون میرفتم که دستم توسطش کشیده شده . یا خدا !!!!!!!!! قهقهه اي زد و گفت :كجا خوشگلم ؟با هم كار داريم . برگشتم و نگاهش کردم وبا ترس گفتم : کامران ! تو مستی ! برو اونور . ولم کن . اما اون با هر جملم بیشتر تحریک میشد و محکم تر دستمو گرفت . نگاهی بهم انداخت وگفت : من مست نیستم . تو قراره زنم بشی ! چه اشکالی داره چند دقیقه پیشم بمونی ؟ نترس زیاد پیش نمیریم و خواست بیاد طرفم که دستمو گاشت رو سینه ی عضله ایش و هلش دادم . اما جم نخورد . با لحن هوس الودی گفت : اه ! چی میشه اگه یکم ازت لذت ببرم ؟ فقط چند دقیقه .. تا خواستم دهنمو باز کنم و بهش بگم اینکارو نکنه ، لباش رو روی لبام فشرد . انقدر شوکه شده بود که نمیتونستم مقاومت کنم . من مثل مجسمه خشک شده بودم و اون وحشیانه لبامو میبوسید . چند ثانیه لبمو بوسید و بعد ولم کرد . داد زدم : عوضی ! و خواستم برم بیرون که گفت : هنوز کارم تموم نشده ! تازه اولشه . دهنش بوی مشروب میداد . منو چسبوند به خودش . از ترس جیغی زدم . یک دغعه سمت چپ صورتم سوخت . باورم نمیشد ! بهم سیلی زده بود . دستمو رو گونم گذاشتم و با ناباوری بهش نگاه کردم . صورتم از اشک خیش شده بود . با صدای بلندی گفت : نمیتونی از دستم فرار کنی ! تو مال منی و هلم داد رو تختی که تو اتاق بود . پرت شدم رو تخت اما خواستم بلند شم که خودشو انداخت روم . با دستام بهش ضربه میزدم و با التماس گفتم : تو رو خدا بهم رحم کن ! خواهش میکنم ! اینکارو نکن . اما هوس کورش کرده بود . شال لباسم رو که روی شونم انداخته بودم رو برداشت . شونه های لختم معلوم شد . شروع کرد به بوسیدن شونه هام . با هر جیغی که میزدم وحشی تر میشد . شونه هامو گاز میگرفت . انقدر جیغ زدم که دوباره یهم سیلی زد . حالم خیلی بد بود . حتی نمیتونستم بلند جیغ بزنم . تو این فاصله که داشت کارشو انجام میداد ، بار ها بهم سیلی زد . کل بدنم درد میکرد . نمیتونستم جم بخورم . از شونم رفت سراغ گردنم . گردنمو میلیسید و گاز میگرفت . جیغ زدم : ولم کن اشغال ! ازت متنفرم . دوباره زد تو گوشم .احساس کردم از بینیم داره خون میاد . دستم رو به طرفش بردم که دیدم واقعا هم داره خون میاد . اونم که وضعمو و التماس هامو دید ، ولم کرد . انگار از مستی بیرون اومده بود . یک دفعه سرشو تو دستاش گرفت و زمزمه وار گفت : خدایا من چکار کردم ؟ من چکار کردم ؟ انگار خودشم میدونست بد جو باهام رفتار کرده و این کارش اشتباه بود . شونه ها و گرنم کبود شده بود . بدنمم درد میکرد . به زور رو تخت نشستم . هق هقم بند نمی اومد . بلند بلند گریه میکردم و ساکت نمشیدم . انگار داشتم برای تمام بد بختیام گریه میکردم . لبم هم زخم شده بود و بینیم خیلی شدید خون ریزی میکرد . حتی جای سیلی هاش رو صورتم مونده بود. با گریه یه دستمال برداشتم و سعی کردم بینیم رو تمیز کنم . اما باز هم خون می اومد . واقعا ترسیده بودم . اومد طرفم . از ترس رفتم عقب تخت . گفت : بسه گریه نکن ! کنترلم دست خودم نبود . اما نمیتونستم گریه نکنم . چند تا دستمال برداشت و خواست بینیم رو پاک کنه که رفتم اونور . انقدر ازش ترسیده بودم که فکر میکردم دوباره میخواد اینکارو انجام بده . شال رو روی شونم انداختم . گفت : اوین کاریت ندارم . یه دقیقه بیا اینجا . از بینیت داره شدید خون میاد . شاید لازم باشه بری بیمارستان !
این با چه روئی بهم میگفت باید برم بیمارستان ؟ خودش این بلا رو سرم اورد . داد زدم : گمشو بیرون تا یه کاری دست خودم ندادم . گمشو کثافت . و هق هقم بلند تر شد . اونم که دید اصلا حالم خوب نیست رفت بیرون و درو به هم کوبید . خودمو انداختم رو زمین . هنوزم داشتم گریه میکردم اما بی صدا . پاشدم و بینیم رو تمیز کردم . دیگه خون نمی اومد . شونه هام رو که پوشونده بودم و زخم هاشون معلوم نبود اما صورتم کبور شده همینطور لبم و گردنم . نمیدونستم باید چجوری برم پایین . میخواستم برم خونه . دلم میخواست هر جائی غیر از اینجا و پیش کامران باشم . مانتوم رو همونجا در اورده بودم . مانتومو پوشیدم و شالم رو انداختم سرم . سریع از اتاق رفتم بیرون . زیر نگاه متعجب همه از در وبلا زدم بیرون . کامران روی مبل نشسته بود و به روبه رو نگاه میکرد . تا منو دید که دارم میرم بیرون پشت سرم اومد : اوین ! اوین ! بهت میگم وایسا ! اما من بی توجه بهش تند تند میدوئیدم و اونم پشت سرم میدویید . تو این وضع بارون هم گرفته بود و اشک هام تو بارون معلوم نبود . فقط صدای هق هقم م اومد . کامران خودشو رسوند بهم . بازومو گرفت و داد زد : معلومه داری چکار میکنی ؟ لعنی بهت میگم دست خودم نبود . نمیخواستم اینکارو بکنم . اما نفهمیدم چی شد . د لامصب یه چیزی بگو . در همون حال که گریه میکردم با نفرت بهش نگاه میکردم . دستمو محکم کشیدم و گفتم : برو گمشو . دیگه نمیخوام ببینمت . اونم مقاومت نکرد و دستمو ول کرد . تندتند رفتم و برای اولین تا کسی که اومد دستمو بلند کردم . سریع سوار شدم . راننده که رنگ پریده و حال و وضعم رو دید با تعجب گفت : خانوم حالت خوبه ؟ در حالی که نفسم بالا نمی اومد گفتم : اره اره خوبم فقط برین ! - کجا برم ؟ ادرس ؟ - فقط برو ! هر جا میخوای برو . کامران رو دیدم که پشت سر ماشین می اومد . قبل اینکه راننده راه بیافته به ماشین رسید و در رو با خشونت باز کرد . با عصبانیت بهم نگاه کرد و کشیدم بیرون . به زاننده گفت بره . داد زدم : دیگه چی از جونم میخوای ؟ اون کاری که باهام کردی بس نبود ؟ ولم کن دیگه ! ولم کن . دیگه نمیفهمیدم دارم چکار میکنم . خودمو انداختم رو زمین و شروع کردم بلند بلند گریه کردم . در همون حال هم زیر لب ناله میکردم : بسمه دیگه ! بسمه خدایا . چرا من انقدر بد بختم ؟ هر دو تا مون زیر بارون خیس شده بودیم . اما اصلا واسم مهم نبود . احساس کردم پیشم نشست . اروم گفت : پاشو خودم میرسونمت خونه . با گریه گفتم : نمیخوام ! نمیخوام ! فقط دست از سرم بردار . عصبی داد زد : بهت میگم پاشو ! منم با عصبانیت بلند شدم و همونطور که گریه میکردم ، مثل خودش داد زدم: منم بهت میگم نمیخوام ! میفهمی یا انقدر احمقی که نمیتونی بفهمی ؟ معلوم بود خیلی جوش اورده . غرید : دختره ی چموش یه من میگی احمق ؟ بعدم دستمو گرفت و به زور سمت ماشینش برد . مقاومت میکردم اما زورم نمیرسید تا خودمو ازاد کنم . با گریه گفتم : بسه ! ولم کن ! بهت گفتم ولم کن ! نمیخوام باهات جایی بیام .
اما اون بی توجه منو به سمت ماشینش میبرد . سعی میکردم خودمو ول کنم اما نمیتونستم . انقدر مقاومت کردم که عصبانی شد و برگشت و خوابوند تو گوشم . شدت سیلیش انقدر زیاد بود که پرت شدم رو زمین . داد زد : چرا اینجوری میکنی ؟ بهت گفتم دست خودم نبود . بس کن ! انگشت اشارشو به نشونه ی تهدید تکون داد و گفت : ببین چی میگم ! یا باهام میای ، یا کاری که تو اتاق نصفه ولش کردم رو همین جا تمومش میکنم . بلند بلند گریه میکردم . خدا رو شکر کسی اونجا نبود که بینه . فقط من بودم و کامران ! فقط ما دو تا . میدونستم هر کاری که دلش بخواد میتونه سرم بیاره . وقتی تو اتاق اون کارو باهام کرد ، فهمیدم که میتونه هر بلایی سرم بیاره . خواستم از جام بلند شم اما نمیتونستم . همه جام درد میکرد . نمیتونستم تکون بخورم . اونم که دید دارم تقلا میکنم بلند شم اما نمیتونم ، دستشو به طرفم دراز کرد و اروم گفت : پاشو ! میترسیدم دستمو بدم بهش . همونجوری مونده بودم . بلند تر گفت : کاریت ندارم ! گفتم پاشو ! دستمو تو دستش گذاشتم و به زور بلندم کرد . اما وقتی پا شدم چنان دردی تو کل بدنم حس کردم که با ناله دوباره افتادم رو زمین . انقدر تو اتاق کتکم زده بود که حالم خیلی بد و نمیتونستم پا شم . اومد جلو و دستشو گذاشت پشت کمرم و مثل یه پر بلندم کرد . بی جون گفتم : ولم کن ! خودم میام . محکم تر منو گرفت و گفت : حالت خوب نیست . نمیخواد خودت بیای . منو گذاشت داخل ماشین و خودشم سوار شد . شروع کرد به رانندگی . دردم کم شده بود . اما دردی که تو قلبم داشتم ... اون هیچوقت کم نمیشد . جلوی در خونمون وایساد . خواستم پیاده شم که خودش اومد درو باز کرد . دستمو گرفت و پیادم کرد .اما انقدر عصبانی بودم که دستمو کشیدم و اروم بهخونه رفتم . هیچوقت نمیتونستم این کارشو ببخشم . ازت متنفرم کامران . جمیل و نیما و مامانم از سر و وضعم تعجب کرده بودن اما گفتم چیزیم نیست و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشم رفتم تو اتاقم . خودم رو رو تخت انداختم و انقدر گریه کردم که خوابم برد .........
دوستان نظر یادتون نره ! اگه نظر ندین قسمت 4 رو نمیذارم
موضوعات مرتبط: رمان چرا من بايد اجباري ازدواج كنم ؟ ( نوشته ي خودم ) , [ جمعه 6 شهريور 1394 ] [ 20:38 ] [ ترنج ]
|
|
|