تبلیغات متنی
آزمون علوم پایه دامپزشکی
ماسک سه لایه
خرید از چین
انجام پروژه متلب
حمل خرده بار به عراق
چت روم
ایمن بار
Bitmain antminer ks3
چاپ ساک دستی پلاستیکی
برتر سرویس
لوله بازکنی در کرج
شهر رمان

شهر رمان
وبلاگدهی رایگان
آمارگیر
تعداد آنلاین : 0
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
هفته گذشته : 1
ماه گذشته : 1
سال گذشته : 25
بازدید کل : 56
کل مطالب : 9
نظرات : 0

همون موقع مادر كامران به سمتم اومد . دستش يك جعبه ي مخملي صورتي بود . با ديدنش از جام پاشدم  . لبخندي زد و جعبه را به سمتم گرفت .  با همون لبخند دلنشين گفت :‌ اين انگشتر مال توئه .البته بايد خودتون فردا با كامران بريد حلقتون رو بخريد اما بازم اينم هديه ي من به توئه . در جعبه را باز كردم . يك انگشتر خيلي خوشگل كه روش الماس كار شده بود . خيلي قشنگ بود . لبخندي زدم و بغلش كردم و گفتم : ممنون !

- خواهش ميكنم عزيزم . از اين به بعد ديگه عروس خودمي . نبايد يك هديه برات بگيرم ؟‌

همه خنديدن . سنگینی نگاه کامران رو حس میکردم . پسره ی هیز !  وقتي خواستم برن كامران به سمتم اومد . در گوشم گفت : فردا ساعت ۱ اماده ای ، تولد دوستم میلاده . باید باهام بیای . پوزخندی زدم و گفتم بمن با تو هیچ گوری نمیام .

اونم پوزخندی زد و گفت : من به بابات گفتم . مجبوری ببای ! از این به بعد زن منی ! هر کاری بهت بگم میکنی خوشگله !

بعدم از در رفت بیرون .

پسره ی اشغال ! اخه چرا من باید با این چشم چرون برم بیرون ؟ هنوز که عقد نکردیم ؟

 

خيلي خسته شده بودم . روي مبل نشستم .

همون موقع جميل گفت :‌ فردا با كامران ميري بيرون . ميخوام به خودت حسابي برسي تا يه موقع از انتخابش پشيمون نيشه .

با عصبانيت بهش زل زدم كه اونم لبخندي اندازه ي دهن غول بهم زد .

بعد از شام شب بخير گفتم و رفتم تو رختخوابم . تو رختخواب با خودم فكراي جور و جور ميكردم . گوشيم زنگ خورد . يه شماره ي ناشناس بود . فضوليم گل كرد و جواب دادم : - بله ؟‌

صداي جذاب و دختر کشش تو گوشم پيچيد : سلام عزیزم ، چطوری ؟

اه لعنت بهت که حتی الانم دست از سرم برنمیداری . با حرص گفتم : شمارمو از کجا اوردی ؟

- "بابات " (  بابات رو با تمسخر گفت ) بهم داد .فقط خواستم یاداوری کنم خانومی .

میدونستم که نمیتونم نه بیارم چون مجبور بودم . همه زندگیم روی اجبار بود .

بدون اینکه چیزی بگم ، قطع کردم .

نتونستم خودمو کنترل کنم . گریم گرفت . صدای هق هقم بلند شد که سرمو تو بالشت فرو کردم . انقدر گریه کردم که نفهمیدم چی شد و به خواب سنگینی فرو رفتم .


 

..........................................................

صبح با صداي زنگ ساعت پا شدم . ساعت ۱۲ بود . خوبه يكم وقت دارم تا اماده شم. 

رفتم دستشويي و دست و صورتمو شستم . موهامو شونه كردم و جمع كردم . به خواسته ي جميل  بايد خودمو حسابي خوشگل كنم . البته از ارايش غليظ خوشم نمي اومد . يك رژ لب صورتي ملايم زدم با خط چشم و كمي ريميل . با اين كه ارايشم خيلي كم بود اما بازم خوب شده بود . شلوار لي مو با يك مانتوي فيروزه اي كه تا زير زانوم بود پوشيدم . يك شال فيروزه اي هم انداختم . كيفمو بر داشتم و رفتم پايين .  جميل و نيما و مامان داشتن صبحانه ميخوردن . حتما تازه بيدار شده بودن . به سمتشون رفتم و سلام كردم .

جميل بدون اين كه جوابمو بده گفت :‌اينم ارايشه تو كردي ؟

- اخه من از ارايش زياد خوشم نيمياد .

جميل نوچ نوچي كرد و چاییش رو هروت کشید. كفش هاي پاشنه بلند سفيدمو پوشيدم و رفتم پايين . نگاهي به ساعت مچيم انداختم . ساعت 1بود. همون موقع ماشینش که یه بی ام وه مشکی بود جلوم وایساد . چقدر اين بشر وقت شناسه ! با دیدنم پرید بیرون و بدون اینکه سلام کنه ، گفت : برو تو ماشین .

باشه منتظر بودم تو بگی . سوار شدم و درو بهم کوبیدم .

 بین راه هیچی نمیگفت . منم ترجیح دادم سکوت کنم . چند دقیقه گذشته بود که گفتم : کجا داریم میریم ؟ 

- میریم بازار .

-چرا بازار ؟

- مگه نمیخوایم لباس عروس و حلقه بخریم ؟ بعدشم باید یه لباسم واسه امشب بگیری .

- اما من لباس نمیخوام . با خودم اوردم .

- روی حرف من حرف نمیزنی ، فهمیدی ؟

دیگه لال مونی گرفتم . بحث کردن با این فایده نداره .

 نیم ساعت بعد جلوی یه پاساژ نگه داشت . پیداه شدم . 

داشتيم از خيابون رد ميشيديم كه يه ماشين ۲۰۶ قرمز جلوي پامون پيچيد . توش چند تا پسر فشن نشسته بودن . راننده كه پسر جووني بود گفت :‌خوشگلم . بپر بالا . بهت خوش ميگذره .

 

قلیم تند تند میزد . تا حالا پسرا زیاد تیکه انداخته بودن اما نمیدونم این دفعه چرا بیشتر از بقیه ی وقتا ترسیدم ؟

به کامران نگاهی کردم . از عصبانیت دستشو مشت کرده بود .

 رفت سمت ماشنيش . در سمت راننده رو باز كرد و پسره رو كشيد بيرون :‌ بزنم صورتتو بيارم پايين؟

 فهميدم اوضاع خيته . رفتم سمت كامران و گفتم :‌كامران بس كن . تو رو خدا بيا بريم .

كامران سرم داد زد :‌ولم كن ! بزار حساب اين اشغالو بزارم كف دستش .

پسره با تته پته گفت : اقا .. تو رو خدا ... غلط کردم ! دیگه از این غلطه نمیکنم .

با دستای ظریفم بازوی محکم و مردونه کامران و گرفتم و گفتم : ولش کن . بیا بریم .

 انقدر زور زدم که کامران پسره رو پرت کرد رو اسفالات و اومد اینور . پسره هم زد به چاک .

 

دنبالش تند تند رفتم سمت پاساژ

به طرف يك مغازه ي جواهر فروشي رفتيم . كامران رو به يك مرد پير عينكي گفت : سلام .

پیر مرد نگاهی به ما دو تا انداخت و گفت : سلام پسرم ، حلقه میخواستین ؟

کامران گفت : میشه گرون ترین هاش رو نشونمون بدین ؟

پیرمرده تعجب کرد . ابروهاش رو برو بالا و گفت : باشه الان میارم .

و رفت پشت ویترین . گفتم : نیازی نیست حلقمون گرون باشه .

قدم با اون کفشا به زور تا شونش میرسید . نگاهی بهم اانداخت و گفت : من میگم چی لازه چی نیاز نیست .

نخیر ! نمیشه رو حرف این حرف زد .

 

پیرمرده چند تا حلقه رو اورد و گذاشت جلومون . نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم . همشون قشنگ بودن . کامران یکی از خوشگل ترین هاشون رو برداشت و گفت : نظرت چیه ؟

جنس حلقه از طلا بود و روش با الماس کار شده بود . حدس زدم از بقیه گرون تر بشه اما خیلی خوشم اومده بود . گفتم : خیلی قشنگه .

گفت : همینو بگیریم ؟ سرمو به نشونه ی اره تکون دادم . حلقه رو که گرفت از جواهر فروشی زدیم بیرون .

گفت : حالا باید بریم لباس شبت رو بگیریم .

رفتیم طبقه ی بالا. پشت یکی از ویترین ها وایساد  وبه یه لباس اشاره کرد .

به لباسي كه اشاره ميكرد نگاه كردم . معرکه بود . یه لباس ابی که روی قسمت سینه ش سنگ کار شده بود و استین هم نداشت . یه شال هم باهاش بود که روی شونه ها رو بپوشونه .

- قشنگه . همينو بخريم .

- باشه بيا برو پرو كن .

رفتيم داخل مغازه و كامران رو به دختر فروشنده كه خيليم بد حجاب بود گفت : اون لباس لطفا و به لباس اشاره كرد . دختره با عشوه لباسو گرفت سمتم .

رفتم تو پرو و تنم كردم . خيلي قشنگ بود . اندازه ي اندازه بود . كامران رو صدا كردم . اومد تو .

چند لحظه بهم خيره شد . انگار  خيلي خوشش اومده بود از لباسه . گفت :‌به نظرم قشنگه . اگه میخوای همینو بگیر .

سرمو به معني اره تكون دادم .

-باشه درش بيار بيا بيرون حساب كنيم .

لباسو در اورد و رفتم بيرون اما با ديدن صحنه اي كه جلوم بود شاخ در اوردم .

دختره داشت به كامران نگاه ميكرد و با ناز بهش چيز هايي ميگفت كامرانم ميخنديد .

تا منو ديد سريع خودشو جمع كرد و لباسو حساب كرد . اخر سر دختره با نفرت نگام كرد منم با پوزخندي نگاش كردم و از پاساژ زدم بيرون .

بعد رفتیم که لباس عروس رو بگیریم . لباس عروسم خیلی قشنگ بود اما خوشحال نبودم . انتظار داشتم یه روزی با عشقم لباسم رو بخرم اما نشد ! حتی حاظر بودم که تو شب عروسیم گونی بپوشم اما پیش عشقم باشم . اما حالا ....


ساعت 6 و نیم بود که کامران گفت : دیگه باید بریم . تا برسیم ساعت هفته .

 

تو ماشين حرف خاصي نزديم . فقط كامران گفت :‌

اوين . اون جا رفتيم فقط دنبال خودم مياي . اگه پسري بهت پيشنهاد رقص داد به جر خودم قبول نميكني . با پسرا دست نميدي .

منم قبول كردم . خودم اينجوري راحت تر بود ن .

اونجا که رسیدیم حالم داشت از محیط بهم میخورد . یه پارتی بود . دختر پسرا تو هم میلولیدن .

خيلي بد بود . 

كامران به من نايلون لباسو داد و گفت برم تو اتاق بالا عوض كنم كه همون موقع يه پسر اومد پيشمون . با كامران مردونه دست داد و سلام كرد . دستشو اورده بود جلو كه با من دست بده و لبخند چندشی بهم زد .كه منم فقط سلام كردم و دست ندادم . اون شوكه شد اما سريع خودشو جمع كرد .

رفتم بالا تا لباسمو غوض كنم . لباسمو پوشيدم شال هم انداختم رو شونه هام .

دوباره اومدم پايين كه ديدم دست كامران يه ليوان مشروبه يه دختره هم نشسته رو پاش و دارن ميخندن .

سريع به سمت كامران رفتم و گفتم :‌كامران مشروب نخور . شب نميتوني رانندگي كني.

با چشاي خمارش بهم زل زد و گفت : نترس ميتونم .

پوفي كشيدم و گفتم :‌گوشيتو بده زنگ بزنم مامانم بگم اينجام . گوشيشو از جيبش در اورد و داد بهم . رفتم اتاق بالا كه توش يه تخت دو نفره هم بود .

 

سعي داشتكم تماس بگيرم اما اشغال بود . اه ! لعنت به اين شانس !

همون موقع  كامران اومد تو اتاق و  با چشاي خمارش بهم نگاه كرد . خیلی ترسیدم . میدونستم الان تو حال خودش نیست و هر بلایی میتونه سرم بیاره . شونه هامو بیشتر پوشوندم و سرمو انداختم پایین . گوشیش رو بهش دادم و تشکر کردم و داشتم از اتاق بیرون میرفتم که دستم توسطش کشیده شده . یا خدا !!!!!!!!!

قهقهه اي زد و گفت :‌كجا خوشگلم ؟‌با هم كار داريم .

برگشتم و نگاهش کردم وبا ترس  گفتم : کامران ! تو مستی ! برو اونور . ولم کن .

اما اون با هر جملم بیشتر تحریک میشد و محکم تر دستمو گرفت .

نگاهی بهم انداخت  وگفت : من مست نیستم . تو قراره زنم بشی ! چه اشکالی داره چند دقیقه پیشم بمونی ؟ نترس زیاد پیش نمیریم و خواست بیاد طرفم که دستمو گاشت رو سینه ی عضله ایش و هلش دادم . اما جم نخورد .

با لحن هوس الودی گفت : اه ! چی میشه اگه یکم ازت لذت ببرم ؟ فقط چند دقیقه ..

تا خواستم دهنمو باز کنم و بهش بگم اینکارو نکنه ، لباش رو روی لبام فشرد . انقدر شوکه شده بود که نمیتونستم مقاومت کنم . من مثل مجسمه خشک شده بودم و اون وحشیانه لبامو میبوسید . چند ثانیه لبمو بوسید و بعد ولم کرد . داد زدم : عوضی !

و خواستم برم بیرون که گفت : هنوز کارم تموم نشده ! تازه اولشه .

دهنش بوی مشروب میداد . منو چسبوند به خودش . از ترس جیغی زدم . یک دغعه سمت چپ صورتم سوخت . باورم نمیشد ! بهم سیلی زده بود . دستمو رو گونم گذاشتم و با ناباوری بهش نگاه کردم  . صورتم از اشک خیش شده بود . با صدای بلندی گفت : نمیتونی از دستم فرار کنی ! تو مال منی

و هلم داد رو تختی که تو اتاق بود . پرت شدم رو تخت اما خواستم بلند شم که خودشو انداخت روم . با دستام بهش ضربه میزدم و با التماس گفتم : تو رو خدا بهم رحم کن ! خواهش میکنم ! اینکارو نکن .

اما هوس کورش کرده بود . شال لباسم رو که روی شونم انداخته بودم رو برداشت . شونه های لختم معلوم شد .  شروع کرد به بوسیدن شونه هام . با هر جیغی که میزدم وحشی تر میشد . شونه هامو گاز میگرفت . انقدر جیغ زدم که دوباره یهم سیلی زد . حالم خیلی بد بود . حتی نمیتونستم بلند جیغ بزنم . تو این فاصله که داشت کارشو انجام میداد ، بار ها بهم سیلی زد . کل بدنم درد میکرد . نمیتونستم جم بخورم . از شونم رفت سراغ گردنم . گردنمو میلیسید و گاز میگرفت . جیغ زدم : ولم کن اشغال ! ازت متنفرم .

دوباره زد تو گوشم .احساس کردم از بینیم داره خون میاد . دستم رو به طرفش بردم که دیدم واقعا هم داره خون میاد . اونم که وضعمو و التماس هامو دید ، ولم کرد . انگار از مستی بیرون اومده بود . یک دفعه سرشو تو دستاش گرفت و زمزمه وار گفت : خدایا من چکار کردم ؟ من چکار کردم ؟

انگار خودشم میدونست بد جو باهام رفتار کرده و این کارش اشتباه بود . شونه ها و گرنم کبود شده بود  .

بدنمم درد میکرد . به زور رو تخت نشستم . هق هقم بند نمی اومد . بلند بلند گریه میکردم و ساکت نمشیدم . انگار داشتم برای تمام بد بختیام گریه میکردم . لبم هم زخم شده بود و بینیم خیلی شدید خون ریزی میکرد . حتی جای سیلی هاش رو صورتم مونده بود.  با گریه یه دستمال برداشتم و سعی کردم بینیم رو تمیز کنم . اما باز هم خون می اومد . واقعا ترسیده بودم . اومد طرفم . از ترس رفتم عقب تخت . گفت : بسه گریه نکن ! کنترلم دست خودم نبود .

اما نمیتونستم گریه نکنم . چند تا دستمال برداشت و خواست بینیم رو پاک کنه که رفتم اونور . انقدر ازش ترسیده بودم که فکر میکردم دوباره میخواد اینکارو انجام بده . شال رو روی شونم انداختم . گفت : اوین کاریت ندارم . یه دقیقه بیا اینجا . از بینیت داره شدید خون میاد . شاید لازم باشه بری بیمارستان !

 

این با چه روئی بهم میگفت باید برم بیمارستان ؟ خودش این بلا رو سرم اورد .

داد زدم : گمشو بیرون تا یه کاری دست خودم ندادم . گمشو کثافت .

و هق هقم بلند تر شد .

اونم که دید اصلا حالم خوب نیست رفت بیرون و درو به هم کوبید . خودمو انداختم رو زمین . هنوزم داشتم گریه میکردم اما بی صدا . پاشدم و بینیم رو تمیز کردم . دیگه خون نمی اومد . شونه هام رو که پوشونده بودم و زخم هاشون معلوم نبود اما صورتم کبور شده همینطور لبم و گردنم . نمیدونستم باید چجوری برم پایین . میخواستم برم خونه . دلم میخواست هر جائی غیر از اینجا و پیش کامران باشم . مانتوم رو همونجا در اورده بودم . مانتومو پوشیدم و شالم رو انداختم سرم . سریع از اتاق رفتم بیرون . زیر نگاه متعجب همه از در وبلا زدم بیرون . کامران روی مبل نشسته بود و به روبه رو نگاه میکرد . تا منو دید که دارم میرم بیرون پشت سرم اومد : اوین ! اوین ! بهت میگم وایسا !

اما من بی توجه بهش تند تند میدوئیدم و اونم پشت سرم میدویید . تو این وضع بارون هم گرفته بود و اشک هام تو بارون معلوم نبود . فقط صدای هق هقم م اومد . کامران خودشو رسوند بهم . بازومو گرفت و داد زد : معلومه داری چکار میکنی ؟ لعنی بهت میگم دست خودم نبود . نمیخواستم اینکارو بکنم . اما نفهمیدم چی شد . د لامصب یه چیزی بگو .

در همون حال که گریه میکردم با نفرت بهش نگاه میکردم . دستمو محکم کشیدم و گفتم : برو گمشو . دیگه نمیخوام ببینمت .

اونم مقاومت نکرد و دستمو ول کرد . تندتند رفتم و برای اولین تا کسی که اومد دستمو بلند کردم . سریع سوار شدم .

راننده که رنگ پریده و حال و وضعم رو دید با تعجب گفت : خانوم حالت خوبه ؟

در حالی که نفسم بالا نمی اومد گفتم : اره اره خوبم فقط برین !

- کجا برم ؟ ادرس ؟

- فقط برو ! هر جا میخوای برو .

کامران رو دیدم که پشت سر ماشین می اومد . قبل اینکه راننده راه بیافته به ماشین رسید و در رو با خشونت باز کرد . با عصبانیت بهم نگاه کرد و کشیدم بیرون . به زاننده گفت بره .

داد زدم : دیگه چی از جونم میخوای ؟ اون کاری که باهام کردی بس نبود ؟ ولم کن دیگه ! ولم کن .

دیگه نمیفهمیدم دارم چکار میکنم . خودمو انداختم رو زمین و شروع کردم بلند بلند گریه کردم . در همون حال هم زیر لب ناله میکردم : بسمه دیگه ! بسمه خدایا . چرا من انقدر بد بختم ؟

هر دو تا مون زیر بارون خیس شده بودیم . اما اصلا واسم مهم نبود . احساس کردم پیشم نشست . اروم گفت : پاشو خودم میرسونمت خونه .

با گریه گفتم : نمیخوام ! نمیخوام ! فقط دست از سرم بردار .

عصبی داد زد : بهت میگم پاشو !

منم با عصبانیت بلند شدم و همونطور که گریه میکردم ، مثل خودش داد زدم: منم بهت میگم نمیخوام ! میفهمی یا انقدر احمقی که نمیتونی بفهمی ؟

معلوم بود خیلی جوش اورده .

غرید : دختره ی چموش یه من میگی احمق ؟

بعدم دستمو گرفت و به زور سمت ماشینش برد . مقاومت میکردم اما زورم نمیرسید تا خودمو ازاد کنم . با گریه

گفتم : بسه ! ولم کن ! بهت گفتم ولم کن ! نمیخوام باهات جایی بیام .

 

اما اون بی توجه منو به سمت ماشینش میبرد . سعی میکردم خودمو ول کنم اما نمیتونستم . انقدر مقاومت کردم که عصبانی شد و برگشت و خوابوند تو گوشم . شدت سیلیش انقدر زیاد بود که پرت شدم رو زمین . داد زد : چرا اینجوری میکنی ؟ بهت گفتم دست خودم نبود . بس کن !

انگشت اشارشو به نشونه ی تهدید تکون داد و گفت : ببین چی میگم ! یا باهام میای ، یا کاری که تو اتاق نصفه ولش کردم رو همین جا تمومش میکنم .

بلند بلند گریه میکردم . خدا رو شکر کسی اونجا نبود که بینه . فقط من بودم و کامران ! فقط ما دو تا . میدونستم هر کاری که دلش بخواد میتونه سرم بیاره . وقتی تو اتاق اون کارو باهام کرد ، فهمیدم که میتونه هر بلایی سرم بیاره .

خواستم از جام بلند شم اما نمیتونستم . همه جام درد میکرد . نمیتونستم تکون بخورم . اونم که دید دارم تقلا میکنم بلند شم اما نمیتونم ، دستشو به طرفم دراز کرد و اروم گفت : پاشو !

میترسیدم دستمو بدم بهش . همونجوری مونده بودم . بلند تر گفت : کاریت ندارم ! گفتم پاشو !

دستمو تو دستش گذاشتم و به زور بلندم کرد . اما وقتی پا شدم چنان دردی تو کل بدنم حس کردم که با ناله دوباره افتادم رو زمین . انقدر تو اتاق کتکم زده بود که حالم خیلی بد و نمیتونستم پا شم .

اومد جلو و دستشو گذاشت پشت کمرم  و مثل یه پر بلندم کرد . بی جون گفتم : ولم کن ! خودم میام .

محکم تر منو گرفت و گفت : حالت خوب نیست . نمیخواد خودت بیای . منو گذاشت داخل ماشین و خودشم سوار شد . شروع کرد به رانندگی . دردم کم شده بود . اما دردی که تو قلبم داشتم ... اون هیچوقت کم نمیشد .

جلوی در خونمون وایساد . خواستم  پیاده شم که خودش اومد درو باز کرد . دستمو گرفت و پیادم کرد  .اما انقدر عصبانی بودم که دستمو کشیدم و اروم بهخونه رفتم . هیچوقت نمیتونستم این کارشو ببخشم . ازت متنفرم کامران . جمیل و نیما و مامانم از سر و وضعم تعجب کرده بودن اما گفتم چیزیم نیست  و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشم رفتم تو اتاقم . خودم رو رو تخت انداختم و انقدر گریه کردم که خوابم برد .........

 

 

 

 

دوستان نظر یادتون نره ! اگه نظر ندین قسمت 4 رو نمیذارم

 



  موضوعات مرتبط: رمان چرا من بايد اجباري ازدواج كنم ؟ ( نوشته ي خودم ) ,

برچسب ها : ,

[ جمعه 6 شهريور 1394 ] [ 20:38 ] [ ترنج ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

میدونی چرا بین انگشتای دست فاصلست ؟ چون یه روزی میاد که این فاصله پر میشه
آرشيو مطالب
امکانات وب